دارم به چشم های تو نگاه می کنم و هر دو ثانیه یکبار ماشاءالله می گویم... بعد برای خودم توی ذهنم، جملات قشنگ می نویسم، بعد نگرانی کم درس خواندن آن روز از میان نوشته هایم عبور می کند و باز هم به چشم های تو نگاه می کنم... به چشم های شفاف تو نگاه می کنم و باز هم زیر لب ماشاالله می گویم... بعد به چشم های خودم توی آینه که خون افتاده اند.... به چشم های خودم که انگار خمارند و درست باز نمی شوند... بعد دوباره یاد چشم های تو می افتم، یاد چشم های لیلا می افتم و ماشاءالله می گویم... یاد چشم های خودم که دیگر شفاف نیستند و خون افتاده اند و همان موقع خیال نگران ماندن درس هایم دوباره تصویر شیرین و روشن چشم هایت را خراب می کند....
پشت جزوه ی فلسفه ام، یک روز اردیبهشتی که کف اتاق دراز کشیده بودم نوشتم.
" هیچ کس بزرگ نمی شود عزیزکم،
فقط بعضی های وانمود می کنند که بزرگ شده اند و بعضی دیگر ماندن توی دوره ای از زندگی را به هر چیز دیگری در این دنیا ترجیح می دهند،
دسته اول آدم های عادی اند و دسته ی دوم .... ولی هیچ کس بزرگ نمی شود عزیزکم..."
لابد من هم جزو همان دسته ی اول می شوم و وانمود می کنم بزرگ شده ام و نشسته ام پای کتاب هایم و به چشم های تو فکر می کنم، به آن چند شبی که باهم بازی کردیم و خندیدیم فکر می کنم، به تو که آمدی و لیلا را نشانم دادی و من بیدار شدم فکر می کنم.... دارم به چشم های تو فکر می کنم و زیر لب ماشاءالله می گویم و وانمود می کنم که بزرگ شده ام... بعد با خودم می گویم که هیچ کدام از این ها غیر عادی نیست و همه ی آدم ها در حال وانمود کردنند.... وگرنه او که حرف های دو روز پیش من را یادش نمی آمد، چطور مو به مو خاطرات بیست و اندی سال پیش را تعریف می کرد؟
پ.ن: عید قشنگتون مبارک... :)